|
پنج شنبه 10 آذر 1390برچسب:داستان کوتاه,جالب,باحال,پند آموز,قهوه نمکی,عشق,عشق دروغین,عشق جاودانه, :: 17:14 :: نويسنده : elahe
حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم، زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برا والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند.” همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هاش سرازیر شد. دختر شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش. مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خانوادهاش مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند….هر وقت می خواست قهوه براش درست کنه یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دونست که با اینکار حال می کنه. بعد از چهل سال، مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، ” عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم— قهوه نمکی. یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک. برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم… حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است… اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم. اشک هاش کل نامه رو خیس کرد. یه روز، یک نفر ازش پرسید، ” مزه قهوه نمکی چیست؟ اون جواب داد “شیرینه. ![]()
پنج شنبه 10 آذر 1390برچسب:, :: 16:8 :: نويسنده : elahe
روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد.
زن وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد!
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد
تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و … محترمانه معذرت خواهی کرد
ودر پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم.
زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد
وگفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید؟
تولستوی در جواب گفت:
![]()
پنج شنبه 10 آذر 1390برچسب:, :: 16:8 :: نويسنده : elahe
سلام آجی ها سلام داداشی ها!
حالتون خوفه؟ اگه خوبه خوب خدا رو شکر
اگه بده وای چرا؟؟ چه خبرا؟ با درس و مشق ها چطورین؟؟ لابد مثه من می سازین باهاشون
خوب دوستای گلم برین ادامه مطلب یه سری عکس خنده دار گذاشتم حالشو ببرین مثه این شکلکه!
نظر؟؟ ادامه مطلب ... ![]()
پنج شنبه 10 آذر 1390برچسب:, :: 16:8 :: نويسنده : elahe
سلام گفته بودم احتمالا میرم دلیلش هم اینه که مامانم گفته اگه همین جوری که الان تو نتم-حول و هوش هشت ساعت در روز- منم گفتم اول بهتون خبر بدم ولی حالا یه عکس می ذارم توی ادامه مطلب...! خواهشا اگه دلشو ندارین نرین اِ چرا اومدی اینجا برو ادامه مطلب دیگه.ایش! با شما نیستم ها !با این سوسک هستم!
ادامه مطلب ... ![]()
پنج شنبه 10 آذر 1390برچسب:, :: 16:8 :: نويسنده : elahe
سلام
![]() من امسال چند تا دوست خوب دارم که سیدن قابل توجه الهه جان و مریم جان عیدتون مبارک خصوصا این دو تا دوست سیدم! من عیدی می خوام ها بای! ![]()
![]() |